loading...
دنیای مطلب
a.m بازدید : 34 جمعه 16 تیر 1391 نظرات (0)

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می‌کرد، متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌ای به خدا. 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ‌کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه

آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد که آن‌را برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با آن‌ها بگذرانم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آنرا برداشته‌اند

a.m بازدید : 32 جمعه 16 تیر 1391 نظرات (0)

آزمون عاشقی

زني بسيار زيبا در طول جاده‌اي در حركت بود مردي او را ديد و به نزدش آمد و گفت: به راستي كه من عاشق و دلباخته‌ي تو شدم. آيا با من همراه مي‌شوي؟

زن گفت: تو چطور خواهر من كه بسيار زيباتر از من است نپسنديدي. او پشت سر من در حركت است.

مرد برگشت و زني فربه و قد كوتاه با صورتي بد تركيب ديد. از اين رو برگشت و گفت: من فقط و فقط تو را مي‌خواهم.

زن در جوابش گفت: تو عاشق من نيستي. چون اگر واقعاً عاشق من بودي، باز نمي‌گشتي كه كسي زيباتر و بهتر از من را پيدا كني.

زن رفت و مرد خجالت زده و پشيمان مسير رفتن او را دنبال كرد

a.m بازدید : 28 جمعه 16 تیر 1391 نظرات (0)

داستان پيرمرد

پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم‌هاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند:

- بايد ازت عكسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جايي از بدنت آسيب ديدگي با شكستگي نداشته باشه.

پيرمرد غمگين شد. گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.

پرستاران از او دليل عجله‌اش را پرسيدند.

او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح، من به آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. امروز به حد كافي دير شده. نمي‌خواهم تأخير من بيشتر شود.

يكي از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم تا منتظرت نماند.

پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد. او حتي مرا هم نمي‌شناسد.

پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي‌داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟

پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي‌دانم او چه كسي است.

تعداد صفحات : 15

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    ختم صلوات برای سلامتی امام زمان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 96
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 226
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 231
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 441
  • بازدید کلی : 13,099
  • کدهای اختصاصی