loading...
دنیای مطلب
a.m بازدید : 27 جمعه 16 تیر 1391 نظرات (0)

داستان پيرمرد

پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم‌هاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند:

- بايد ازت عكسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جايي از بدنت آسيب ديدگي با شكستگي نداشته باشه.

پيرمرد غمگين شد. گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.

پرستاران از او دليل عجله‌اش را پرسيدند.

او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح، من به آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. امروز به حد كافي دير شده. نمي‌خواهم تأخير من بيشتر شود.

يكي از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم تا منتظرت نماند.

پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد. او حتي مرا هم نمي‌شناسد.

پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي‌داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟

پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي‌دانم او چه كسي است.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    ختم صلوات برای سلامتی امام زمان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 96
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 221
  • بازدید کلی : 12,879
  • کدهای اختصاصی